وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

خبرهای فروشگاه الوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

خاطره بسیار جالبی از مهندس منوچهر احتشامی

farhad davoodvandi | چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۹ ب.ظ

 

خاطره بسیار جالبی از مهندس منوچهر احتشامی

 

چهره بروجردی و ماندگار راهسازی ایران

 

جناب داودوندی دوست ارجمند - در وبلاک شما شرحی در باره جاهل های بروجرد امده بود .

 

انچه بیاد من مانده شاید برای جوانان و خوانندگان بخصوص همشهری های گرامی یاد اور گذشته ها باشد . 

 

در سال 1328   من در کلاس سوم متوسطه دبیرستان پهلوی  بودم . از اکثر هم کلاسیها ریز نقش تر ، بعضیها ریش و سبیل داشتند و در ساعات تفریح مورد اذیت و آزارگردن کلفتها قرار میگرفتم اما چون بچه درس خوانی بودم و سر امتحانات به آنها کمک میکردم احترامم را هم داشتند .

 

هم شاگردی داشتیم بنام سید مهدی که به او می گفتیم سی مایی او دوساله در کلاس بود و زبانش می گرفت و بقول همشهریها بِر بود او بمن میگفت در امتحانات به او تقلب برسانم و اگر دبیر بالا سرمان بود و نمیشد بعد از امتحان یک پس گردنی  بمن میزد جاهل دبیرستان بود و آقای پورپرویز رییس دبیرستان هم پا پی او نمیشد .

 

یک روز در زنگ تفریح برای دوستانش میگفت میخواهد برود از دم مسجد شاه از آهنگری میخ بخرد . آن زمان اهنگر ها میخ میساختند از میخ نسبتا کوچک تا میخ طویله .

 

من با خود گفتم این اهنگر که مرد گردن کلفت و یکه بزنی است، باید کاری کنم که تلافی مرا از این سی میی بگیرد .

 

دبیرستان که تعطیل شد بدو خود  را به اهنگری رساندم . و ادای سی میی را در آوردم و خود را بِر نشان دادم و گفتم اااقا مممیخ ممیخوام ،اهنگر میخی بمن نشان داد من گفتم بو بو زرگتتر . رفت میخ بزرگتری اورد . گفتم بوبوبوزرگتر .رفت میخ بزوگتری اورد .گفت برای چه میخواهی آن وقت با زبان فصیح گفتم میخواهم بکنم تو چشم تو

 

گفت طوله سگ مرا دست می اندازی که مثل برق باروت فرار کردم و در گوشه ای پنهان شدم

 

اهنگر عصبانی بجای خود بر گشت در این زمان سیی میی به در دکان اهنگر رسید و با زبان بری کفت اووسسا ممیخ مییی خوام اهنگر از پشت دکان بیرون آمد و محکم زد بیخ گوش سی می که بیچاره در جو ی افتاد و شروع کرد به کتک زدن او مردم جمع شدند که چرا این سید را میزنی کفت این حرامزاده مرا مسخره میکند و ادای بِرها را در می اورد . مردم گفتند این بیچاره مادر زاد بر است و ما او را میشناسیم .

 

داستان بخیر گذشت .من هم به خانه برگشتم فردا که به دبیرستان رفتم سی میی برای دوستانش با همان زبان بری تعریف میکرد که دیروز با اهنگر بیخودی دعوایش شده ولی از کتک خوردن حرفی نزد .

 

سالها گذشت من مهندس شده بودم برای دیدار پدر به بروجرد آمده بودم.  سر میدان سی میی را دیدم ژاندارم شده بود نزدش رفتم اول نشناخت بعد که گفتم کلاس نهم هم کلاس بوده ایم مرا در اغوش کشید مرا به رستوران ملایری به چای دعوت کرد و از زندگیش برایم گفت .

 

من گفتم سرکار تو یادت می اید برای خریدن میخ به اهنگری  رفتی گفت هنوز یادم هست مثل اینکه آن اهنگر آن روز دیوانه شده بود بعدا از من معذرت خواست و گفت یک "کوله مرجونی" او را آن روز عصبانی کرده بود و باهم کلی خندیدیم .

 

یادش  بخیر جاهل با معرفتی بود .

 

 

اریزونای - امریکا

 

مهندس منوچهر احتشامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی