وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

خبرهای فروشگاه الوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

۵ مطلب با موضوع «کتابخانه های بروجرد» ثبت شده است

کتاب پارسی برگزار می کند جلسه نقد و بررسی کتاب افسانه های تبای کتاب پارسی برگزار می کند جلسه نقد و بررسی کتاب افسانه های تبای اثر سوفکلسجلسه اول ، ادیپ شهریار با حضور خانم دکتر عاطفه سالمی جمعه ۹۵/۴/۱۸ ساعت ۱۰صبححضور برای عموم آزاد و بدون هزینه است.مکان:خیابان تختی خیابان ابن سینا(سالن طالقانی) کوچه ی صدف(از سمت تختی آخرین کوچه سمت راست) پلاک22جنوبی آموزشگاه ایزدانتوجهجلسه راس ساعت 10 برگزار می‌شودطراحی پوستر امیرمهراب فلسفی با عرض پوزش از میهمانان عزیز تقاضا می شود خودروی خود را در خیابان اصلی پارک کنند تا برای ساکنان کوچه صدف مشکل ایجاد نشود.
  • farhad davoodvandi

کمی شعر و زندگی نامه شاعر بخوانیم محمد علی بهمنی

farhad davoodvandi | يكشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ب.ظ
کمی شعر و زندگی نامه شاعر بخوانیممحمد علی بهمنیاو سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجماز بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم محمدعلی بهمنی درباره ی تولّد خود می‌گوید : دو ماه به زمان تولّدم باقی‌مانده بود ، که برادرم در دزفول بیمار می‌شود . خانواده هم از این فرصت استفاده می‌کنند تا به عیادتش بروند . این است که در قطار به‌ دنیا آمدم و در شناسنامه‌ام درج شد متولّد اندیمشک ، چون دایی من در ثبت احوال آن منطقه بود ، شناسنامه‌ام را همان زمان می‌گیرد . البتّه زیاد آن جا نبودم ، همان زمان 10 روز یا یک‌ ماه را در آنجا سپری کردیم ، در اصل تهرانی هستیم . پدرم برای ده ونک و مادرم برای اوین است . در اصل ساکن خود بندرعباس بودیم . دوران کودکی را تهران ، بخش شمیرانات ، شهر ری ، کرج و ... به‌ صورت پراکنده بودیم ، چون پدرم شاغل در راه‌آهن بود ، مأموریت‌های ایستگاهی داشتند . از سال 1353 به بندر عباس رفتم . سال‌های فعالیت محمدعلی بهمنی در چاپخانه با زنده‌ یاد فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحه ی شعر و ادب هفت‌تار چنگ مجله ی روشنکفر بود ، آشنا شد و نخستین شعرش در سال 1330 ، یعنی زمانی که او تنها 9 سال داشت ، در مجله ی روشنفکر به چاپ رسید . شعرهای محمدعلی بهمنی از همان زمان تاکنون به‌ طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جُنگ‌ها ، انتشار یافته‌ است . بهمنی از سال 1345 همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و برنامه ی صفحه ی شعر را با همکاری شبکه استانی خلیج فارس ارائه داده‌ است . بهمنى در سال 1347 همکارى خود را با هفته‌نامه ی ندای هرمزگان آغاز مى‌کند و صفحه‌اى تحت عنوان تنفس در هواى شعر را هر هفته در پیشگاه مشتاقان خود قرار مى‌دهد . محمدعلی بهمنی از سال 1353 ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب ، به تهران آمد و مجدداً در سال 1363 به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز ، ساکن همانجاست . محمدعلی بهمنی مسئول چاپخانۀ دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی‌چی‌کا ( در گویش بندرعباسی به معنی قصّه ) در بندرعباس است . غزل‌سرایان نسل گذشته از بهمنی تصویر غزل‌های نَرم و روان را در ذهن دارند . غزل‌هایی آرام و عاشقانه و انسانی . نسل جوان نیز حرکت محمدعلی بهمنی به سمت نوآوری و جسارتش را در خاطر دارند ، جسارتی که از محمدعلی بهمنی شاعری پیشرو ساخته‌ است .محمّدعلی بهمنی در سال 1378 موفّق به دریافت تندیس خورشید مهر به‌عنوان برترین غزل‌سرای ایران شد . بهروز ثروتیان کتابی تحت عنوان لذت بهت‌زدگی در شعر محمدعلی بهمنی نوشته‌ است و در آن به تجزیه و تحلیل شعر محمدعلی بهمنی می‌پردازد . ویراستاری آن را مهدی نصیری دهقان انجام داده و در سال 1389 توسط انتشارات شانی چاپ و منتشر شده‌است . در سال 1383 با همّت اداره کلّ فرهنگ و ارشاد اسلامی استان هرمزگان ، همزمان با برگزاری ششمین کنگره ی سراسری شعر و داستان جوان در بندرعباس نکوداشت محمدعلی بهمنی برگزار شد . همچنین در کنگره ی سراسری شعر دفاع مقدس از محمدعلی بهمنی تقدیر شده‌ است . بارانیبا همه ی بی سر و سامانی امباز به دنبال پریشانی ام  طاقتِ فرسوده گیم هیچ نیستدر پیِ ویران شدنی آنیم دلخوش گرمای کسی نیستمآمده ام تا تو بسوزانی امآمده ام با عطش سالهاتا تو کمی عشق بنوشانی امآمده ام بلکه نگاهم کنیعاشق آن لحظه ی توفانی امماهی برگشته ز دریا شدمتا تو بگیری و بمیرانی امحرف بزن ابر مرا باز کندیر زمانی ست که بارانی امحرف بزن حرف بزن سالهاستمنتظر لحظه ی توفانی امخوب ترین حادثه می دانمتخوب ترین حادثه می دانی ام؟ها ... به کجا می کشی ای خوب من! ؟ها ... نکشانی به پشیمانی امتقدیمی سایت شخصی فرهاد داودوندی به اداره کتابخانه های عمومی بروجرد و تمامی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی علاقمندان به اشعار آقای محمد علی بهمنی در بروجرد می توانند به تمامی کتابخانه های سطح شهر مراجعه نمایند. کتاب اشعار این شاعر نامی در کتابخانه های عمومی بروجرد موجود است.
  • farhad davoodvandi

کمی داستان کوتاه بخوانیم الو مرکز؟!

farhad davoodvandi | پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۵ ب.ظ
کمی داستان کوتاه بخوانیمالو مرکز؟!خیلی کوچک بودم . اما هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن را که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطردارم . قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود مرکز؟ لطفآ ... بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.دستم خیلی درد گرفته بود و انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم الو مرکز لطفآ صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .بفرمایید . گفتم : انگشتم درد گرفته اشکهایک سرازیر شد . اما حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ،پرسید مامانت خانه نیست ؟گفتم که هیچکس خانه نیست .پرسید خونریزی داری ؟جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .پرسید : یخ در خانه داری ؟گفتم بله صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .آن روز گذشت . فردا دوباره به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات بفرمایید ؟ پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .از آن پس برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .روزی که قناری ام مرد با مرکز لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . اپرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . مرکز لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که مرکز لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : مرکز لطفآ !صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .------------------------------------------سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات مرکز .گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .پرسید : دوستش هستید ؟گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .اصدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمدتقدیمی سایت شخصی فرهاد داودوندی به اداره کتابخانه های عمومی بروجرد و تمامی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی
  • farhad davoodvandi

کمی از اشعار ملک الشعرای بهار بخوانیم ای دیو سپید پای در بند

farhad davoodvandi | پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ب.ظ
کمی از اشعار ملک الشعرای بهار بخوانیمآخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کردخلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرداول از عشق جهان‌سوزت مدد خواهیم خواستپس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کردجان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافتسر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کردهرکسی کام دلی آورده در کویت به دستما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کردتا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ماروی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کردیا ز آه نیم‌شب، یا از دعا، یا از نگاههرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کردلابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوریور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کردچون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشتپس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کردای دیو سپید پای در بندملک الشعرای بهارای دیو سپید پای در بند!ای گنبد گیتی! ای دماوند! از سیم به سر یکی کله خودز آهن به میان یکی کمر بند تا چشم بشر نبیندت رویبنهفته به ابر، چهر دلبند تا وارهی از دم ستورانوین مردم نحس دیو مانند با شیر سپهر بسته پیمانبا اختر سعد کرده پیوند چون گشت زمین ز جور گردونسرد و سیه و خموش و آوند بنواخت ز خشم بر فلک مشتآن مشت تویی، تو ای دماوند! تو مشت درشت روزگاریاز گردش قرنها پس افکند ای مشت زمین! بر آسمان شوبر ری بنواز ضربتی چند نی نی، تو نه مشت روزگاریای کوه! نیم ز گفته خرسند تو قلب فسردهٔ زمینیاز درد ورم نموده یک چند شو منفجر ای دل زمانه !وآن آتش خود نهفته مپسند خامش منشین، سخن همی گویافسرده مباش، خوش همی خند ای مادر سر سپید! بشنواین پند سیاه بخت فرزند بگرای چو اژدهای گرزهبخروش چو شرزه شیر ارغند ترکیبی ساز بی‌مماثلمعجونی ساز بی‌همانند از آتش آه خلق مظلوموز شعلهٔ کیفر خداوند ابری بفرست بر سر ریبارانش ز هول و بیم و آفند بشکن در دوزخ و برون ریزبادافره کفر کافری چند ز آن گونه که بر مدینهٔ عادصرصر شرر عدم پراکند بفکن ز پی این اساس تزویربگسل ز هم این نژاد و پیوند برکن ز بن این بنا، که بایداز ریشه بنای ظلم برکند زین بی‌خردان سفله بستانداد دل مردم خردمندتقدیمی سایت شخصی فرهاد داودوندی به اداره کتابخانه های عمومی بروجرد و تمامی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی
  • farhad davoodvandi

کمی بوستان سعدی بخوانیم

farhad davoodvandi | دوشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ق.ظ
کمی بوستان سعدی بخوانیمحکایتی از بوستانگفتار اندر بی وفایی دنیا  جهان ای پسر ملک جاوید نیستز دنیا وفاداری امید نیست نه بر باد رفتی سحرگاه و شامسریر سلیمان علیه‌السلام؟ به آخر ندیدی که بر باد رفت؟خنک آن که با دانش و داد رفت کسی زین میان گوی دولت ربودکه در بند آسایش خلق بود بکار آمد آنها که برداشتندنه گرد آوریدند و بگذاشتندتقدیمی سایت شخصی فرهاد داودوندی به اداره کتابخانه های عمومی بروجرد و تمامی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی
  • farhad davoodvandi