وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

خبرهای فروشگاه الوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

هر روز یک شعر، حکایت و یا داستان کوتاه در سایت فرهاد 90

farhad davoodvandi | شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ق.ظ
الاغ گفت علف آبی است گرگ گفت نه سبزه . رفتند پیش سلطان جنگل یعنی شیر و ماجرای اختلاف را گفتند....شیر گفت گرگ را زندانی کنید . گرگ گفت مگه علف سبز نیست . شیر گفت سبزه ولی دلیل زندان تو بحث کردنت با الاغهاین دقیقا حکایت بعضی از آدماست... هر روز یک شعر، حکایت و یا داستان کوتاهدر سایت فرهاد 90گنجشک ها گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند : چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!
  • farhad davoodvandi

هر روز یک شعر، حکایت و یا داستان کوتاه در سایت فرهاد 90

farhad davoodvandi | چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ
هر روز یک شعر، حکایت و یا داستان کوتاهدر سایت فرهاد 90کلاغ و خرسروزی یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میدهچایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندارمهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازیبعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ... مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازیاینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنهکلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری؟ نکته  : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت  ارزیابی کنید
  • farhad davoodvandi

کمی داستان کوتاه بخوانیم الو مرکز؟!

farhad davoodvandi | پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۵ ب.ظ
کمی داستان کوتاه بخوانیمالو مرکز؟!خیلی کوچک بودم . اما هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن را که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطردارم . قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود مرکز؟ لطفآ ... بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد.بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.دستم خیلی درد گرفته بود و انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم الو مرکز لطفآ صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .بفرمایید . گفتم : انگشتم درد گرفته اشکهایک سرازیر شد . اما حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ،پرسید مامانت خانه نیست ؟گفتم که هیچکس خانه نیست .پرسید خونریزی داری ؟جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .پرسید : یخ در خانه داری ؟گفتم بله صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .آن روز گذشت . فردا دوباره به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات بفرمایید ؟ پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .از آن پس برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .روزی که قناری ام مرد با مرکز لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم . اپرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . مرکز لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .احساس می کردم که مرکز لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد .سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : مرکز لطفآ !صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .------------------------------------------سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات مرکز .گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم .پرسید : دوستش هستید ؟گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی .گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش .اصدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمدتقدیمی سایت شخصی فرهاد داودوندی به اداره کتابخانه های عمومی بروجرد و تمامی علاقمندان به کتاب و کتابخوانی
  • farhad davoodvandi