داستان واقعی خرید کاپشن
یک داستان واقعی (16)
💥آرزوهایی که برآورده می شود
کودک است و دنیای آرزوهایش در داشتن یک کاپشن نو که سالیان سال است از داشتنش محروم بوده خلاصه می شود
با مادر بزرگش با هم زندگی می کنند، هر دو را برای خرید لباس دخترانه روانه بازار کردم
مادر بزرگ زنگ زد و گفت: آقای داودوندی، به خدا کاپشن خیلی گرونه، یکی پیدا کردیم 450 هزار تومان، خیلی از این کاپشن خوشش آمده، هر چی بهش می گویم گران است، هر دو پایش را کرده توی یک کفش که این کاپشن را خیلی دوست دارم...
به مادر بزرگش گفتم: کاری باهاش نداشته باش، هر چی دوست داره انتخاب کنه، شماره کارت را بفرست تا پول برای تان واریز کنم.... و 450 هزار تومان برای شان واریز کردم
با همان کاپشن بدون اینکه حتی اتیکت را جدا کند آمد پیشم و در حالیکه از فرط شادی در پوست خود نمی گنجید با شادی غیر قابل وصفی چند بار تکرار کرد: دایی فرهاد دستت درد نکنه، خیلی این پالتویم! را دوست دارم.....
بچه است دنیای خودش را دارد، نمی داند که خرید این لباس را مدیون لطف خدا و کمک خیرین عزیز سایت فرهاد داودوندی است و دایی فرهاد در این میان به واقع هیچکاره است...