یک داستان واقعی (5)
farhad davoodvandi | شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷ ب.ظ
یک داستان واقعی (5)
کودک است، با مادرش آمده بود که بسته های غذایی سهمیه شان را تقدیم شان کنم
مادرش می گفت وقتی فهمیده قرار است بیایم برای سهمیه غذایی، تند و سریع لباس پوشیده و گفته من هم می خواهم بیایم، شاید دایی فرهاد بهم اسباب بازی بدهد
از طریق کمک های خیرین عزیز سایت فرهاد داودوندی یک بسته ماشین اسباب بازی 2 تایی بهش تقدیم کردم
انگار دنیا را بهش دادند، از فرط خوشحالی تنهایی راه افتاد برود خانه شان...
مادرش که داشت بسته غذایی را تحویل می گرفت داد زد کجا می روی؟ وایسا با هم بریم و سپس دست در دست همدیگر عازم خانه شان شدند