یک داستان واقعی (3)
یک داستان واقعی (3)
سالهاست تحت پوشش خیرین عزیز سایت فرهاد داودوندی هستند، خودش مبتلا به سرطان و به تازگی شوهرش هم به سرطان خیلی پیشرفته مبتلا شده...
شوهرش در جریان اینکه سرطان تمام بدنش را در برگرفته نیست و همه اش از فرط درد زیاد، هوار می کشد که دارم از درون می سوزم
با گریه گفت: داداش فرهاد، خودم هم می دانم که... اما چکار کنم عذاب وجدان می گیرم اگر نبرمش دکتر
بهش گفتم هزینه دارو و درمان برای کمتر شدن درد چقدر است؟
گفت: اگر 2 میلیون تومان پول داشتم همین فردا آزمایشات و دکتر و دارو را شروع می کردم، خدا را خوش نمیاد اینقدر درد بکشد...
با گریه خواست برود... صدایش کردم و گفتم توکلت به خدا باشد، دو میلیون تومان از طریق کمک های خیرین عزیز سایت فرهاد داودوندی به حسابت واریز کردم
چشمانش از فرط گریه مثل دو تا کاسه خون شده بود، با همان حال که اشک از چشمانش جاری بود گفت: خدا به خیرین سایتت عزت و سلامتی بدهد و سپس سرش را پایین انداخت و رفت تا پیگیر درمان شوهرش بشود...