وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

وبلاگ شخصی فرهاد داودوندی

خبرهای فروشگاه لوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

خبرهای فروشگاه الوازم یدکی اتومبیل، ورزشی، علمی، هنری، نجوم و ادبی بروجرد

طنز اجتماعی

farhad davoodvandi | جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ب.ظ
 
 
 
طنز اجتماعی


 مراسم ختم و فاتحه است یا


خواستگاری و شادی؟!

 
 
(مطمئن نیستم !!!!! اما فکر می کنم از این اتفاقات در استان ما زیاد

پیش
می آید )

 
نوشته : فرهاد داودوندی - بروجرد :
 

- حاج بابا  ! مامان  دَم  در با شما کار داره !

- به مامانت بگو ، توی مراسم ختم و فاتحه  هم دست از سر من بر نمی داره !

- مامانم میگه کار ضروریه !

- اومدم !

و حاجی عصا به دست ، عازم دم در میشود !

- زن اینجا هم دست از سر من بر نمی داری ؟ مگه نمی دونی مراسم فاتحه است ، چیکارم داری ؟

- خوبه ! نمی خواد جنابعالی از صاحب عزا ها بیشتر عزا بگیری ، بیا نگا کن زناشون همه سرخاب سفیداب مالیدن و انگار از دماغ فیل افتادن !

- زن به تو چه مربوطه ؟ حالا اومدی که همینا رو به من بگی ؟

- نه ! اومدم بگم ، دختر حاج عباس رو بنداز زیر نظر !

- یعنی چه ؟! آخه توی مراسم ختم ، دختر حاج عباس رو برای چی بندازم زیر نظر ؟!

- هی ختم ، ختم نکن برام ! مگه نمی خوای فرزاد پسرمون سر و سامون بگیره ؟!

- البته که می خوام !

- خوب حاجی جون ! این دختر حاج عباس ،  وصله خوبی برای  آقا فرزاد پسرمونه ! یه تیکه خانومه ، ببین اگه پسند می کنی تا با خاله هاش سر صحبت رو باز کنم !

- زن ! آخه وقت گیر آوردی ؟! توی مراسم فاتحه ، می خوای برا پسرمون ، خواستگاری کنی ؟!

- پس تو چجور پدری هستی ، چطور توی این یکهفته حواست رو نمی دی به پسرمون ، نمیبینی هر وقت میگن استکان خالی چائی مردها رو یکی بیاره ، سریعا  پسر گلم ، مثل دونده های سرعت ، میپره سینی رو میاره و فقط هم طوری استکان ها رو میاره که اونا رو بده دست دختر حاج عباس !

- ای ناقلا ! من میگم چرا این پسره تن و لش ، اینقدر زرنگ شده و هر که می خواد کاری انجام بده ، سریعا میگه بزاریدش برای من  ؟! اما ای زن ! به فرزاد بگو   مراسم فاتحه است ، آبرو ریزی نکنه !

- خوبه توام با مراسم فاتحه ات ! بیشتر به عروسی شبیه شده تا به مراسم عزا ! همه با لباس های آنچنانی آمده اند و اینقدر هم زنهاشون با فرچه رنگ و بتونه مالیدند به لپ ها و ابروهاشون که اگه یه غریبه بیاد داخل ، فکر می کنه اومده عروسی پسر افتخار السلطنه ! 

- خدا بگم چیکارت کنه زن ! که اینجا هم از غیبت کردن و پشت سر دیگران حرف زدن دست بر نمی داری ! باشه برو تا بعدا در رابطه با دختر حاج عباس با هم بیشتر صحبت کنیم !

- راستی حاجی !

 - باز چی شده ؟

- به این آقایون بگو صدای خنده شون هفت حیاط را گرفته توی سر ! یک کمی آرام تر بخندند !

- پسر اسمال آقا داره برا همه خاطرات خنده دارش در زمان سربازی را تعریف می کنه !

- حاجی ، شما اومدید مراسم ختم و فاتحه ! یا دلقک آوردید براتون معرکه بگیره !

 - زن ، خوب دیگه حوصله همه سر رفته ، یکهفته است ، همه مون از صبح تا شب میائیم میشینیم اینجا تا آخر شب ، خوب چقدر از آن مرحوم حرف بزنیم ؟! یک کمی تفریح و خنده هم بد نیست !

 - وای بلا به دور ! یعنی شما ، مردها ، توی مراسم ختم و فاتحه جوک برای هم تعریف می کنید ؟

- راستش ، از آنجا که حرفهای جدی مون ، سریعا تمام می شود ، و حرفی هم برای گفتن با همدیگر نداریم ، یکی شروع می کند به حرفهای با نمک گفتن و بقیه هم سیر دل ، می خندیم !

 - از روح اون مرحوم خجالت نمی کشید ؟

- زن ، چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟! مُرده فاتحه می خواهد و زنده زندگی !

 - حالا دیگه برای شما مردها  ، خنده و بگو بخند در مراسم فاتحه ، خوبه ؟ اما برای ما زنها غیبت کردن بده ؟!

- ای زن ! چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟ ما یکهفته است کار و زندگی مون تعطیله و دور هم نشسته ایم ، اگر یک لبخند هم نزنیم که دق می کنیم !

- حاجی ! از کی تا حالا به صدای قهقهه میگویند ، لبخند ؟ اونم  صدای نکره قهقهه  ده بیست تا مرد با همدیگر ؟! لااقل از روح اون مرحوم خجالت بکشید !

- خوبه ، حالا دیگه نمی خواد ما مردها رو درس اخلاق بدهی ! برو پیش زنها !

- حاجی !

- باز چی شد ؟

- میگم بعد این مراسم ، کابینت آشپزخونه رو عوض کنیم ؟

- زن ، خجالت بکش ، از روح این مرحوم لااقل شرم کن ، آخه توی مراسم ختم ، دیگه حرف نیست که تو از عوض کردن دکور آشپزخانه حرف میزنی ؟!

- حاجی ، بخدا ، توی مجلس زنها ، همشون دارن از " ام دی اف " ، ماشین آخرین مدل دامادشون ، خونه تازه خریداری شده شان ، عروس فلانی که تا الان بچه دار نشده ، آخرین مدل کیف و کفش زنانه ، النگو و سرویس های طلائی که در ارزانی طلا خریده اند ،  حساب بانکی شوهرشون ، و اینجور چیزها صحبت می کنند ، حالا خیلیه از تو بخوام بعد این مراسم ، دستی به سر و گوش آشپزخونه مون بزنی ؟! من که دیگه نمی تونم توی اون آشپزخونه زندگی کنم ! اگر درستش نکنی میرم خونه بابام اینا !

- چی بگم ، باشه ، راستی ، یواش یواش ، جمع و جور کن تا بریم سر خونه زندگی مون ! دیگه بسه ، یکهفته است اینجائیم !

- چی ؟!!! یعنی حرمت این مرحوم فقط یکهفته بود ؟ ( در حالیکه اشک در چشمان زن حلقه می بندد ) یعنی خان دائی من ، اینقدر حرمتش کم بود که فقط برای اون مرحوم یکهفته مراسم بگیرند ، بخدا اگه زن و بچه اش حرمتش رو نگه ندارند و بخوان مراسم را جمع و جور کنند ، با خرج خودم برا خان دائی ام مراسم میگیرم ! تازه داریم در نبود خان دائی ، یک دلی از عزا ، چی گفتم ؟ تازه داریم آرام آرام فقدانش را احساس می کنیم ! در ضمن حاجی ! مگه همیشه نمیگی کار و بار رونقی نداره ! خوب چه جائی بهتر از اینجا که بیاد مرحوم خان دائی ام ، دور هم بشینیم و تا چهلم آن مرحوم ، یادی از آن مرحوم بکنیم ؟!!!

- باشه پس بلند شو برو ، پیش زنها ، تا منهم برسم بقیه خاطرات پسر اسمال آقا از سربازیش را بشنوم ، خیلی با حال تعریف می کنه ، از خنده روده بُر میشیم !!!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی